Sveriges mest populära poddar

داستان‌های مثنوی

#54 - داستان ایاز و سی امیر

30 min • 23 september 2021
چون امیران از حسد جوشان شدند عاقبت بر شاه خود طعنه زدند | کین ایاز تو ندارد سی خرد جامگی سی امیر او چون خورد | شاه بیرون رفت با آن سی امیر سوی صحرا و کهستان صیدگیر | کاروانی دید از دور آن ملک گفت امیری را برو ای مؤتفک | رو بپرس آن کاروان را بر رصد کز کدامین شهر اندر می‌رسد | رفت و پرسید و بیامد که ز ری گفت عزمش تا کجا درماند وی | دیگری را گفت رو ای بوالعلا باز پرس از کاروان که تا کجا | رفت و آمد گفت تا سوی یمن گفت رختش چیست هان ای موتمن | ماند حیران گفت با میری دگر که برو وا پرس رخت آن نفر | باز آمد گفت از هر جنس هست اغلب آن کاسه‌های رازیست | گفت کی بیرون شدند از شهر ری ماند حیران آن امیر سست پی | هم‌چنین تا سی امیر و بیشتر سست‌رای و ناقص اندر کر و فر | گفت امیران را که من روزی جدا امتحان کردم ایاز خویش را | که بپرس از کاروان تا از کجاست او برفت این جمله وا پرسید راست | بی‌وصیت بی‌اشارت یک به یک حالشان دریافت بی ریبی و شک | هر چه زین سی میر اندر سی مقام کشف شد زو آن به یکدم شد تمام
Kategorier
Förekommer på
Podcastbild

00:00 -00:00
00:00 -00:00