داستان‌های مثنوی

#55 - داستان بازِ پادشاه در خانه کمپیر زن

30 min • 8 oktober 2021
دین نه آن بازیست کو از شه گریخت سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت | تا که تتماجی پزد اولاد را دید آن باز خوش خوش‌زاد را | پایکش بست و پرش کوتاه کرد ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد | گفت نااهلان نکردندت بساز پر فزود از حد و ناخن شد دراز | دست هر نااهل بیمارت کند سوی مادر آ که تیمارت کند | مهر جاهل را چنین دان ای رفیق کژ رود جاهل همیشه در طریق | روز شه در جست و جو بیگاه شد سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد | دید ناگه باز را در دود و گرد شه برو بگریست زار و نوحه کرد | گفت هرچند این جزای کار تست که نباشی در وفای ما درست | چون کنی از خلد زی دوزخ فرار غافل از لا یستوی اصحاب نار | این سزای آنک از شاه خبیر خیره بگریزد بخانهٔ گنده‌پیر | باز می‌مالید پر بر دست شاه بی زبان می‌گفت من کردم گناه | پس کجا زارد کجا نالد لئیم گر تو نپذیری به جز نیک ای کریم | لطف شه جان را جنایت‌جو کند زانک شه هر زشت را نیکو کند | رو مکن زشتی که نیکیهای ما زشت آمد پیش آن زیبای ما | خدمت خود را سزا پنداشتی تو لوای جرم از آن افراشتی | چون ترا ذکر و دعا دستور شد زان دعا کردن دلت مغرور شد | هم‌سخن دیدی تو خود را با خدا ای بسا کو زین گمان افتد جدا | گرچه با تو شه نشیند بر زمین خویشتن بشناس و نیکوتر نشین | باز گفت ای شه پشیمان می‌شوم توبه کردم نو مسلمان می‌شوم

Senaste avsnitt

Podcastbild

00:00 -00:00
00:00 -00:00