غزل نمره ۳۳۸
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلان
من دوسُـ/تدار روی/ خوش و موی/ دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم
گفتی ز سر عهد ازل يک سخن بگو
آن گه بگويمت که دو پيمانه درکشم
من آدم بهشتيم اما در اين سفر
حالی اسير عشق جوانان مهوشم
در عاشقی گزير نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم
شيراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ايرا مشوشم
از بس که چشم مست در اين شهر ديدهام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
شهریست پر کرشمه خوبان ز شش جهت
چيزيم نيست ور نه خريدار هر ششم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گيسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
واعظ ز تاب فکرت بیحاصلم بسوخت
ساقی کجاست تا زند آبی برآتشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آيينهای ندارم از آن آه میکشم
En liten tjänst av I'm With Friends. Finns även på engelska.